loading...
وبلاگ رسمی جاوید ستوده
جاوید بازدید : 78 1393/03/27 نظرات (0)

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی‌پایانی را ادامه می‌دادند.   زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند.  

از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.   یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.   در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی گردیم...»  

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت.  بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.  

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.   همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»  

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»   در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.

جاوید بازدید : 78 1393/02/23 نظرات (0)

رفتم با ديدن شماره خوشحال شدم . جواب دادم :
سلام دوست مهربون . چطوري دلت اومد باهام نياي ؟ اينقدر شوق و ذوق داشتم بياي باهام .. آخرشم مجبور شدم با عاطفه برم خريد 
سوره : معذرت ميخوام . اعصابم بهم ريخته بود . من نبايد اون حرفو ميزدم .
-: بيخيال دوست گل . 
سوره : حالا چيکارا کردي ؟
-: هيچي بابا . کل بازارو گشتيم . آخرم لباسمو انتخاب نکرديم . گفتم با محمد برم بهتره . فقط کارت سفارش داديم . گفت توش مينويسه . رها و محمد ... ولي گفتم بنويسه محمد و رها بهتره . به نظر تو چي ؟
چيزي نمي گفت . چند بار صداش زدم . فقط تونست بگه : خداحافظ .
آخرشم نفهميدم اين دختر چش شده .
گوشيو پرت دادم رو تخت و خودمم دراز کشيدم جفتش . . .

***
تا روز عروسيمون فقط 3 روز مونده . همونطور که شالمو اتو ميکردم . منتظر زنگ لاله بودم . گير داده بود بيام بيرون و آخرين تفيح مجرديو با هم بگذرونيم . من و لاله و نرگس با هم . مانتومو پوشيدم و شال خردليمم انداختم رو سرم . يه رژ کمرنگ هم زدم . و يهساييه ي همرنگ شالمم زدم و رفتم پايين . 5 دقيقه منتظر موندم تا ماشين لاله رو ديدم . براش دست تکون دادم . برام بوق زد و ايستاد جلوم . سوار شدم و طبق معمول صورتمو بوسيدن و صورت عروس خانمو بوسيدن .
پرسيدم : حالا کجا ميخوايم بريم ؟
لاله : يه کافيشاپ توپ ميشناسم . بعضي وقتا با سوره مي رفتيم اونجا . خيلي خوشگله .
نرگس : نه بابا من يه رستوران بهترميشناسم . بريم اونجا .
لاله : مريم کافيشاپ . من حوصله رستوران ندارم . باور کن اگه ببينينش عاشقش ميشين . 
ديگه چيزي نگفتيم ...
تو تمام مدت اين نرگس حرف ميزد و شيرين زبوني در مياورد و ما هم ميخنديديم . به لاله نگاه کردم و گفتم : 
لولو ؟
نگام کرد و گفت : هوم ؟
-: زنگ بزنم سوره هم بياد؟
سريع گفت : نه نه . زنگ نزنيا . حوصلشو ندارم . اصلا . 
نرگس : راست ميگه خوش ميگذره .
لاله : الان خانم شيفته کلي ناز و ادا مياد برامون . ميميريم تا راضيش کنيم . بعدم ميگه بيايد در خونه دنبالم . ما بايد بريم اون سر شهر دنبال ملکه . بعد يه ساعت بمونيم پشت در تا خانم تشريف فرما بشه . تا در کافيشاپم غر بزنه ...
-: واااااااااااااااي .. دهنت کف نکرد ؟
و مشغول گرفتن شماره اش شدم . اصلا به حرفا و غرغراش توجه نکردم . اه ؟ جواب داد . با دستم دهن لاله رو گرفتم و گفتم :
الو ؟ الو ؟ سورا ؟کوشي؟ کجايي بانو ؟ نيستت ؟ حاضر باش من و لاله و نرگس سه سوت بزني در خونتونيم . اوکي ؟ مياي ؟
سوره : نه نميام خداحافظ .
چند لحظه به گوشي خيره شدم . 
نرگس : چي شد مياد ؟
-: گفت نميام
لاله نفسشو محکم داد بيرون و گفت : خب خدا رحم کرد
-: ديونه اي .
نرگس از پشت داد د : اه ه ه ه ه ه ه ... پس کي ميرسيم ؟ اگه ميخواستيم پياده برم تا دربند الان ربع ساعت بود رسيده بوديم . بابا حالت تهوع گرفتمون .
لاله : اينقدر غر نن رسيديم . شيشه هارو داديم بالا و پياده شديم . نگاه به خيابون انداختم و گفتم : آخه نفهم . اينجا کافيشاپ ميبيني ؟
لاله : اي بابا . داخل اين خيابون که نيست . خيابون جفتيه .
من و نرگس پامونو کوبونديم رو زمين و رفتيم دنبالش . با دستش به مغاه اي اشاره کرد و گفت : اينه ببينيد . خيلي خوشگله توش . بيان .
درو باز کرديم و رفتيم تو . داشتم با نگام دنبال ميز ميگشتم که نگام سر ميزي که کنج قرار داشت ثابت موند . نفسم تو سينه ام حبس شد . اختيارم دست خودم نبود . نميتونستم صداي لاله رو بشنوم . چشمام فقط اونا رو ميديد . دستمو گذاشتم رو دهنم . سوره با ديدن من از جاش بلند شد . خواستبياد سمتم که با صداي بلندي گفتم : 
نيا جلو .
نگام افتاد به اون پسر .محمد من بود. عشق من بود . که حالا روبروي سوره بهترين دوستم نشسته بود . با چشماي اشکيم زل زدم تو چشماي سوره و گفتم : خيلي نامردي . چطور تونستي ؟ چطور ؟ چطور تونستي با من اينکارو بکني ؟ ها ؟
داد زدم : بگو ديگه .
تا خواست چيزي بگه گفتم : حرف نزن . نميخوام صداتو بشنوم
نگاه به محمد کردم و رفتم سمتش . با مشتاي کوچيکم به سنه اش ميزدم و با صدايي از قبل بلند تر گفتم : تو ديگه چرا ؟ واسه چي ؟ تو که عشق من بودي . تو ديگه چرا ؟ چــــــــرا ؟
محمد بازمو گرفت : رها باور کن من ...
بازمو از دستش کشيدم بيرون و زل زدم تو چشماش : از تو يکي انتظار نداشتم .
اشکام ريختن از چشما بيون و دويدم سمت در خروجي . صداي هيچ سو نميشنيدم .نه صداي محمد نه سوره نه لاله و نه نرگس . اشک ميريختم و ميدويدم . نميدونستم بايد چيکار کنم . زانوم درد ميکرد ولي برام اصلا مهم نبود . اصلا . با شنيدن بوقي کش دار . رومو چرخوندم سمت خيابون . فقط صداي محمدو شنيدم : رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــا 
احساس کردم خوردم به چيزي و محکم افتادم رو زمين و ديگه چيزي نفهميدم .

***
محمد نگاه عصبي اش را در نگاه منتظر سوره دوخت و گفت :
تو رواني هستي .
سوره دستش رو گذاشت زير چونش و گفت : بالاخره چي ؟
محمد نفسش را پر صدا بيرون داد و گفت : در مورد من و رها چي فکر کردي ؟ 
سوره : هيچي .
محمد نگاه عصباني اش را روي فنجان رو برويش چرخاند و پوزخند زد و گفت : هيچي . 
دوباره به سوره نگاه کرد و گفت : هيچي ؟ بابا دستمريزاد . تو ديگه کي هستي ؟ تو شيطونم درس ميدي .
سوره : جواب من چي شد ؟ 
محمد سريع به سوره نگاه کرد وگفت : همون موقع که گفتي درمورد رها ميخوام باهات حرف بزنم بايد ميفهميدم چي تو اون کله پوکته . اگه فکر کردي ميتوني من رو از رها جدا کني کور خوندي .اينکه م رها رو ول کنم و بيام سراغ تو . کور خوندي خانم . 
و با صداي بلند داد زد : فهميدي ؟
به گارسوني که به محمد اشاره ميداد که ساکت باشد توجهي نکرد و دوباره داد زد : گفتم فهميدي ؟
صداي باز شدن در به گوشش خورد صداي خنده ي سه دختر بود که به گوشش ميخورد . به سوره نگاهي انداخت . داشت به پشت سش نگاه ميکرد . صداي دختر را شنيد . اين صدا .. اين صداي رهايش بود : نيا جلو .
سريع از جايش بلند شد و به رها نگاه کرد . فقط با و بسته شدن دهانش را ميديد . چکار ميتوانست بکند ؟ مشتهاي کوچکي که به سينه اش ميخورد او را از عالم هپروت ببيرون آورد . رها چه ميگفت ؟ 
بازوانش را در دست گرفت تا خواست چيزي بگويد رها بازوانش را از دستهاي او خارج کرد و به سمت خروجي دويد . ديدن اشکهاي او قلبش را فشرده بود . چندين خيابان را به دنبالش دويد و صدايش ميکرد . نگاهش به پژوي نقره اي رنگي افتاد که به سرعت به رها نزديک ميشد و بوق بلندي ميزد . فقط توانست بلند صدايش کند :

رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــا .
پاهايش شل شد و بر روي زمين افتاد . با وحشت به صحنه ي مقابلش خيره شد . بايد ميرفت و رهايش را نجات ميداد . شوري اشک را در دهانش احساس کرد . همين يک شوک کوچک بود تا بتواند روي پاهايش بايستد . محمد . اين محمد مغرور . اين محمد مغرور داشت براي يک دختر اشک ميريخت . او يک دختر معمولي نبود . آن دختر قلب مغرورش را از آن خودش کرده بود . او رها بود . پاهاي ناتوانش را روي زمين کشيد و به طرف آن ماشين رفت . مردم را با دستانش کنار زد . با ديدن رها قلبش ايستاد . رها .. دختري که عاشقش بود . دختري که حاظر بود تمام دار و ندارش را براي او بدهد . حال روبرويش روي زمين افتاده بود . کنارش روي زمين نشست . به صورتش نگاه کرد.ديدن رها در اين وضعيت برايش سخت بود .
سخت ...
خيلي سخت...
صداي شکسته شدن قلبش به وضوح شنيده ميشد
صورت رهايش در خون غرق بود . چشماهي عسليش بسته بود.محمد چقدر آن نگاه رادوست داشت . آرام دست پيشبرد و او را در آغوشش گرفت.برايش نگاهاي مردم مهم نبود . هيچ چيزغير از رها برايش مهم نبود.. رها را بر روي زمين گذاشت و به طرف آن مرد رفت . مقابلش ايستاد . قدش از آن پسر جوان خيلي بلند تر بود . هيچوقت اهل دعوا نبود . 
هيچوقت ...
با خشم در چشمان آن پسر نگاه کرد . اين نگاه محمد از صد هزار دعوا و بزن بزن بدتر بود . 
فقط يک جمله گفت : 
فقط دعا کن مشکلي براش پيش نياد .
و با دستانش او را به آرامي هل داد . صداي آژير آمبولانس در فضا پيچيد .

***
روي صندلي سبز رنگي نشسته بود. انگشتان کشيه اشرا در موهايش فروکرده بود . نگاهي به ساعت روبرويش کرد . دقيقا 1ساعت گذشته بود. با شنيدن سر و صدايي از جايش بلند شد . با ديدن مادر رها و مادر خودش براي صدمين بار قلبش شکست . 
به طرفشان رفت. صداي مادر رها چنان پتکي برسرش فرود مي آمدند : محمد ؟ محمد ؟ دخترم ؟ چش شد ؟ کدوم نامردي زد بهش کجاست ؟ 
و با صداي بلندي گفت : رها ؟ رها کجاست ؟
او را روي صندلي نشاندند . از ورم زير چشمهايش معلوم بود حسابي گريه کرده. به ديوار تکيه زد و سرش رابالا گرفت. 
چه کسي باعث اين اتفاق شد ؟
رها ؟ اگر رها نمي رفت کافيشاپ سوره را با او نمي ديد.
سوره ؟ اوبود که به دوست قديميش پشت کرد و به او خيانت کرد 
راننده ؟ اگر حواسش به رانندگي اش بود باعث تصادف رها نمي شد .
نه... مقصر اصلي فقط يک نفر است ...
فقط يک نفر ...
فقط فقط خود احمقش است ...
همه چيز تقصير اوست ...
همه چيز ...
اگر اتفاقي براي رهايش مي افتاد هرگز خودش را نمي بخشيد...
هرگز ...
آرام وارد نماز خانه ي بيمارستان شد . تا به حال اينقدر خوشحال نبود . او بايد نماز شکر به جا مي آورد . نماز شکر . حرفي که از دهان دکتر خارج شده بود باعث شد تا دل زخم خورده اش بهبود يابد . تا عمر دارد اين جمله از يادش نمي رود : خطر رفع شد . 
رها پيش او ماند .
رها رهايش نکرد .
همانطور که قول داده بود رهايش نکرد . او بايد روزي صد بار خدا را شکر ميکرد . شکر به خاطر اينکه رها را از محمد جدا نکرد . شکر براي اينکه محمد باز هم ميتواند چشمهاي عسلي رها را ببيند . مهري را از درون قفسه برداشت و مشغول نماز خواندن شد . فقط ميتوانست سه کلمه را بر زبان بياورد .. ر ه ا ... اسم مورد علاقه اش . نميدانست اگر راها نتهايش ميگذاشت چه بر سرش مي آمد ... بعد از پايان نما دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و از ته دلش گفت : خدايا شکرت ...
حال داشت معني دقيق اين جمله را ميفهميد .. 
بلند شد و مهر را سر جايش گذاشت و به طرف اتاق که رها در آن بود حرکت کرد ...

***
آروم چشمامو باز کردم . نور لامپي که بالاي سرم بود چشممو اذيت ميکرد . نگام افتاد به پام .. اينم شکست ؟ اووووف . حالا انگار من با چي تصادف کردم . آروم سرمو چرخوندم سمت در . با ديدن مامان انگار دنيا رو بهم داده بودن . تا سرمو چرخوندم سمتش سرش از روي تخت بلند شد و منو نگاه کرد . بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد و زد زير گريه : الهي خير نبينه اوني که رهاي منو به اين روز دراورد . ببين خير نديده باهات چيکار کرد ؟
آروم گفتم : گريه نکن مادري . من خوبم .
ازم جدا شد اشکاشو پاک کرد و گفت : مادر پيش مرگت بشه الهي . استراحت کن خانمم . ايشالله که زودتر خوب ميشي . 
اومد پايين و صورتمو بوسيد . واقعا من اگه اين مادرو نداشتم چيکار ميکردم ؟ 
فقط يه سوال داشتم .. محمد کجاست ؟ البته انتظار نداشتم الان بياد پيشم . من ازش گله دارم. اون به عبارتي داشت به من ... نه حتي نميتونم اسمشو بگم.. من دلم اش پره . از محمد .. از سوره ي نامرد .. سوره ؟ دوست قديميم ؟ من بهش اعتماد کرده بودم . چطور تونست به من پشت کنه .. چطور ؟
( -: سلام دختر خانم .. اسمت چيه ؟
-: رها اسم تو ؟
-: من اسمم سوره اس . مياي با هم دوست شيم ؟
-: آره . خيلي دوست دارم . )
قطره اشکي از گوشه چشمم افتاد رو بالشتم .
( -: اه ؟ بازم افتاديم تو يه مدرسه ؟
-: آره خيلي خوبه رها . تو يه کلاسيم . خودم اسمتو پيدا کردم . مطمئنا دوم و سوم راهنمايي هم با هم ميوفتم تو يه کلاس .
-: اينطوري که خيلي خوبه 
-: دعا کن زود تر مدارس باز شن .
-: اوهوم . )
رو به پنجره اتاقم کردم و رفتم تو فکر ....
( -: سوره باورت ميشه ؟ دوتامون يه رشته دراومديم ؟ همون آرزويي که حتي تو خوابمونم نميديديم ؟
-: باورش سخته . خيلي سخت . )
کي فکر ميکرد دوستي پاک ما آخر و عاقبتش اينطوري بشه ؟
صداي باز و بسته شدن در اومد . حتما مامانه باز اومده حال منو بپرسه . حالا مياد ميگه . ببين پاتو زد شکست ؟ ببين با رهام يکار کرد ؟ ببين سرت چند تا بخيه خورده ؟ ديدي زد ناقصت کرد ؟ 
صداي پاش نزديک و نزديک تر ميشد . محال بود مامان باشه نه مامان نيست . مامان نيست ..
مطمئنا مامان نيست . 
نکنه ؟
صداشو که شنيدم تنم لرزيد اما دليلشو نفهميدم .. 
محمد : رها ؟
جوابشو ندادم .
محمد : رها از من ناراحتي ؟
با اين حرفش برگشتم سمتش . واي نه . دوباره برق چشماش داره منو .... نه .. نه ... رها قوي باش گول اين نگاه ها رو نخور . از خودت دفاع کن . ازش دليل بخواه . بابت اون کارش دليل بخواه ازش .
گفتم : نه عزيزم . اصلا ناراحت ناراحت نيستم . اصلا واسه چيي بايد ناراحت باشم ؟ فدا سرت . من بخشيدمت به خاطر اينکه با بهترين دوستم داشتي ... ميبخشمت عزيزم . فداي يه تار موت . 
اشکام ريختن بيرون . بايد اين حرفو بهش ميزدم : فداي يه تار موت که داشتي ... داشتي به من خيانت ميکردي . 
اشکام با سرعت بيشتري ريختن بيرون . پتو رو کشيدم رو سرم و صداي هق هقمو بيشتر کردم . احساس ميکردم با حرفام راحت شدم . راحت . ولي نه . رها تو بايد دليل کارشو بپرسي . چرا ؟ 
محمد : دوست نداري از همه چيز با خبر بشي ؟ 
پتورو با يه حرکت از رو سرم برداشتم و گفتم : ديره ... واسه توضيح دير شده. 
محمد: نه دير نشده . هنوز دير نشده . گوش کن رها . بايد همه چيزو راجع به بهترين دوستت بدوني . بذار از اول بگم . من از همون بچگي دوستت داشتم . دوست که نه عاشقت بودم . از همون اولم تورو ماله خودم ميدونستم . يه حسي بود که مگفت اين عشق زودگذره . از الان فراموشش کني بهتره . اما يه حس ديگه ميگفت بهتر از اين حس گيرت نمياد سفت و محکم بچسبش . وقتي چند سال گذشت فهميدم اين عشق از هر عشقي واقعي تره . با درس و دانشگاه سعي داشتم فراموشت کنم يا کمتر فکرمو بهت مشغول کنم . اما نشد که نشد . خودمم نميخواستم که بشه . هيچوقت نميخواستم . از رفتارا تو هم ميشد يه چيزايي رو فهميد . از طرز حرف زدنت . اونجوري که با من حرف ميزدي با محسن حرف نميزدي . اونجوري که به من نگاه ميکردي به محسن نگاه نميکردي . وقتي مومدم خونتون هميشه روبروي من مينشستي . هيچوقت روبروي محسن نبودي .
ديگه يه جورايي از احساسات به خودم مطمئن شده بودم . اين منو خيلي خوشحال کرد . شب و روزم شده بود تو. فکر به تو .. تا اين که تصميممو گرفتم . گفتم که ميام خواستگاريت . اما ميخواستم وقتي پا پيش بذارم که تو نباشي و وقتي ميديدمت همه چي يادم ميرفت . وقتي که با دوستات رفته بودي شمال اومدم پيش عمو و باهاش حرف زدم . اونم راضي بود. ولي بهشون گفته بودم بهت بگن محسن داره مياد خواستگاريت . ميخواستم ببينم چيکار مکني . دقيقا هم فهميدم . تو فکر ميکردي من محسنم . اصلا به من نگاه نکردي . وقتي رفتيم تو اتاق و تو فهميدي من محمدم . رنگ نگاهت تغيير کرد . اين منو خيلي خوشحال کرد . ديگه از همه چيز مطمئن بودم . اونشب تو ماشين وقتي بهت نگاه کردم . فهميدم من الان خوشبخت ترينم . وقتي تو باغ بوسيدمت دوست داشتم زمان همينجا بايسته ... وقتي برگشتيم . سوره يکي دو باري اومد پيشم و ابراز علاقه کرد . اما تو فقط تو قلب من بودي . من قلبم عاشق بود . عاشق تو . سوره رو رد کردم . فکر ميکردم . از شرش خلاص شدم . چند روزي پيداش نشد . ولي چند روز پيش زنگ زد شرکت . مگفت چيزايي ميگه که ممکنه ديد منو 360 درجه تغيير بده. نسبت به ... نسبت به تو ... دلم نميخواست برم . چون هيچ چيزي ديد منو نسبت به تو تغيير نمي ده . امروز صبح که رفتم اون کافيشاپ ... دل تو دلم نبود . نميدونستم ميخواد چي بهم بگه . وقتي ازش پرسيدم که چي ميخواد بگه . دوباره همون حرفاشو تکرار کرد . ميدونست اگه بگه ميخواد در باره ي چي حرف بزنه من نميرفتم . گفته بود درمورد رها که منو بکشونه اونجا . بهش گفتم با اين کاراش به جايي نميرسه . وقتي تو اومدي ... تو خودت بقيه شو ميدوني .... رها ؟ باوم کن . من تورو با هيچي عوض نمي کنم . هيچي .. رها ؟ حالا که همه چيزو فهميدي تصميم گيري با خودته . ميتوني هر راهي رو که دوست داري انتخاب کني . اگه بگي باورت کردم . تا تهش باهاتم . اما ... اما اگه بگي .. رها ؟ اگه بگي دوستت ندارم قول ميدم برم و پشت سرمم نگاه نکنم . اونوقتم باهاتم اما فقط مثل يه پسر عمو .
حرفاش آتيشم زد . حالا ميفهمم همه چي زير سر صميمي ترين دوستم بود . سوره .. سوره ي بي وجدان .... پس بگو چرا اين اواخر با من اينطوري شده بود... من هنوزم نميتونم از اين چشما بگذرم . فقط تونستم اينو بگم :
باهات ميمونم . چون قلبم عاشقه ...
باهام ميموني چون قلبت عاشقه ... 
با هم ميمونيم چون ... چون ... قلبهاي ما عاشقن .
تو اين چند روزه حالم بهتر شده بود . بخيه هاي سرم داشت خوب ميشد . پامم دکتر گفته بود بايد کم ديگه تو گچ باشه . دلم ميخواست از شر اين بيمارستان لعنتي خلاص بشم . اما طبق گفته ي دکتر فردا مرخص بودم . اي داد . حالا نميشه امروز برم ؟ در اتاق باز شد و مامان و زن عمو اومدن تو . حالا انگار با تريلي تصادف کردم و حافظه ام رو هم از دست دادم . هر روز ميان حالمو ميپرسن و به اون راننده ي بدبخت بد و بيراه ميگن . البته هر دوشون فقط همون حس مادرانه رو دارنا ... اومدن سمت تخت و بوسيدنم و طبق حدسم دوباره همون حرفا شروع شد . حصله مداشتم غرغراشونو گوش کنم که گفتم :
مامان ؟ بيا يکم اين دسته رو بچرخون ميخوام بشينم . کمرم پکيد اينقدر دراز کشيده بودم .
سريع از روي صندلي بلند شد و اومد سمت تخت و دسته رو چرخوند . اوهوم .. اوم . حالا خوبه .
-: بسه خوب شد .
يکمي مکث کردم . دلم براي بابا هم تنگ شده بود .. دوست داشتم ببينمش .
-: مامان بابا نمياد ؟
با مهربوني نگام کرد و گفت : واسه وقت ملاقات ميان .
لبخند زدم . خوشحال شدم . 
مامانم و زن عمو بلند شدن و بعد از بوسيدنم . از اتاق رفتن بيرون . خدارو شکر حداقل محمد اينو برام آورده بود . از روي ميز آهني جفتم حافظ رو برداشتم و بازش کردم . همون چيزي در اومد که از بچگي عاشقش بودم .. يادمه نشستم حفطش کردم . حافظو بستم و شروع کردم به خوندن ..
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشين باده ي مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشيد قرعه ي کار به نام من ديوانه زدند
جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
ادامه اش يادم نبود دوباره باش کردم و از روش خوندم :
شکر آنرا که ميان من و او صلح افتاد صوفيان رقص کنان ساغرشکرانه زدند
آتش آن نيست که ازشعله ي خندند شمع 
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند 
کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زندند .
ميخواستم صفحه ي ديگه اي رو باز کنم که صداي باز و بسته شدن در اتاق رو شنيدم . سرمو چرخوندم سمت در . با ديدنش چشمام گرد شد . چطوري روش شد ؟

جاوید بازدید : 64 1393/02/23 نظرات (0)

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

افزایش بازدید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 723
  • کل نظرات : 39
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 21
  • آی پی امروز : 54
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 62
  • باردید دیروز : 29
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 91
  • بازدید ماه : 1,034
  • بازدید سال : 6,970
  • بازدید کلی : 544,604